همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا
من نزدم، خدا زد
روزي بينا با يک سطل آب افتاد به جان بچّه ها. چند نفر را خيس کرد. فهميديم ميل مزاح دارد. گفتيم: « الآن وقت بيکار نشستن نيست. » دست به کار شديم. يکي شيشه ي مربا برداشت، يکي آفتابه و يکي سطل. کادر فرماندهي را به
نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت
همت، روحيه و اراده در سيره ي شهدا
سرش را گل مالي کردند!
شهيد علي بينا
روزي بينا با يک سطل آب افتاد به جان بچّه ها. چند نفر را خيس کرد. فهميديم ميل مزاح دارد. گفتيم: « الآن وقت بيکار نشستن نيست. » دست به کار شديم. يکي شيشه ي مربا برداشت، يکي آفتابه و يکي سطل. کادر فرماندهي را به تنگه انداختيم و حسابي تر و تميزشان کرديم. رفتم بالاي ساختمان. يک پلاستيک گِل همراهم بود. کمين نشستم تا بينا آمد. پلاستيک را رها کردم روي او. مرا ديد. پرسيدم: « در چه حالي ؟»گفت: « مگر دستم به تو نرسد. »
بچّه ها، يک فرمانده گروهان را گرفتند و کشان کشان بردند کنار نهر. او را خواباندند و حسابي سرش را گل مالي کردند. بينا سر رسيد. متوّجه شدي که زيادي سر شوخي باز شده. داد زد: « گردان به خط... »
سريع جمع شديم. قيافه ها ديدني بودند؛ عده اي سر تا پا خيس و عده اي گل مالي. خود بينا، هم از آب نصيب برده بود، هم از پلاستيک گل. گفت: « برادرها، هر چه بود، تمام شد. آماده شويد تا دستور حرکت را بدهند. » (1)
نه من سفيدم!
شهيد محمّد آرمان
من رفتم کارت پايان خدمتم را از جهاد مرکز تهران بگيرم. آقايي که آنجا بود از من در مورد رنگ چشم و رنگ مو و قد و ... سؤال کرد تا به رنگ صورت رسيد. پرسيد: « رنگ صورت ؟»گفتم: « سفيد » ( محمد کمي سبزه بود. بر اثر فعاليت در جزيره و مناطق جنگي و شيميايي شدن، رنگش کاملاً تيره تر هم شده بود. ) دوباره پرسيد: « رنگ صورت ؟»
گفتم: « سفيد! »
مرد، قلم را گذاشت روي ميز و به من نگاه کرد. بعد گفت: « آقا ؟!»
گفتم: « بله! »
گفت: « مي بيني که من لپهايم گل انداخته است ؟!»
گفتم: « بله، مي بينم. »
گفت: « من جرأت نمي کنم به خودم بگويم سفيد! تو چطور ادعا مي کني سفيدي ؟!»
گفتم: « من به تو کاري ندارم که سفيدي يا سياهي؛ ولي من سفيدم! اگر مي خواهي اينجا بنويسي بايد بنويسي که سفيدم!»
بحث بالا گرفت. من مي گفتم که سفيدم، او مي گفت که نه سياهي. حالا من به شوخي مي گفتم و او جدي مي گرفت. همه دور ما جمع شدند تا ببينند چه خبر است. بالاخره هم چند نفر پادرمياني کردند و مرا راضي کردند تا او رنگ پوست مرا سبزه بنويسد! » (2)
من نزدم، خدا زد
شهيد ناصر غفّار پور
او علاقه ي خاصّي به « امام حسن مجتبي » ( عليه السّلام ) داشت. وقتي در منطقه ي « شلمچه » پاتک دشمن شروع شد، او در قسمت پيشاني گردان که نزديکترين نقطه به دشمن بود، حضور داشت. با شليک گلوله ي آرپي جي برجک تانک دشمن را جابه جا کرد. دود آتش ناشي از انفجار تانک به هوا برخاست. همه فرياد زديم: « تانک را زدي! تانک را زدي! »اما او فرياد کشيد و گفت: « من نزدم؛ خدا زد! »
مرتّب شليک مي کرد.
سهم بسزايي در دفع پاتک دشمن داشت. تانکهاي دشمن که از شليکهاي پياپي او به ستوه آمده بودند او را نشانه گرفتند. لحظاتي بعد، گلوله ي تانک، سر از بدن پاکش جدا کرد و او به ميهماني سالار شهيدان، امام حسين ( عليه السّلام ) رهسپار شد. (3)
روي جاده مي رفت
شهيد عباسعلي سخاوتي
در جاده ي « خندق » که زميني بسيار محدود در ميان نيزارهاي « هورالهويزه » بود، جهنمي از آتش سنگين دشمن برپا شده بود.با اين حال، « عباسعلي سخاوتي » هرگز براي عبور، از کانال رد نمي شد؛ بلکه هميشه از روي جاده حرکت مي کرد. گويي مرگ را به سخره گرفته بود. او معمولاً شبها را بيرون از پد فرماندهي و در پدي که حدود سي متر از دشمن فاصله داشت، به سر مي برد. اين عمل او باعث تقويت روحيّه ي نيروهاي گردان مي شد. (4)
همه ي خستگي را يکجا پَر داد!
جاويد الاثر حاج احمد متوسليّان
بالاخره پس از ساعتها راه پيمايي، به آخر سربالايي رسيديم. حميد مثل بيشتر بچّه هاي شمال، پوست سفيدي داشت. آفتاب حسابي خدمتش مي رسيد! چفيه را دور صورتش پيچيد. نفس گرفت و آماده ي فرمان حاجي، ايستاد. حاج احمد کوله ي سنگينش را روي پشت جابه جا کرد. بند قنداق را دور بازويش انداخت و دستور حرکت داد. ستون به طرف پايين راه افتاد. تيغ آفتاب مستقيم روي سرمان بود. سنگيني بي سيم، مرا به جلو هُل مي داد. سنگها که زير پا مي غلتيدند تعادلمان را از دست مي داديم. کم کم به وسطهاي راه رسيديم. از نفس افتاديم. حميد هم مثل بقيه بچّه ها حسابي خسته شده بود. ديگر قدرت يک ساعتِ پيش را نداشت. فکر رسيدن به حاجي را هم از سرش بيرون کرده بود. حاج احمد لحظه اي ايستاد و نگاهي به پشت سرش انداخت. بچّه ها خسته تر از آن بودند که انتظارش را داشت. خوب مي دانست اگر خودش جلوتر از همه نبود، تا به حال نق نق خيلي ها درآمده بود. دستش را به پيشاني عرق کرده اش کشيد و فکر کرد چطوري مي تواند همه را سر حال بياورد ؟ لحظه اي بعد، چيزي زيز لب زمزمه کرد. بعد سرفه اش را بيرون داد و با صداي بلند شروع کرد به خواندن:اين قله ي پر برف و پر توفان،
راهش بُود طولاني و پيچان.
بايد من و تو اي برادر جان.
هم پشت هم باشيم و هم پيمان ...
رسا و محکم مي خواند. دستهايش را هم بالا مي برد و با بازوهاي گشاده، رو به بچّه ها، آنان را تشويق مي کرد که تکرار کنند. فوراً با او هم صدا شدم. حميد هم از هنّ و هن کردن دست برداشت و همراه بچّه ها خواند: « اين قله ي پر برف و پر توفان... » صداي سرود خواني يکدست، شاد و بلند بسيجيان، در کوهستان پيچيد. زانوهاي بي حال و پاهايي که ديگر به زحمت قدم بر مي داشتند، محکم و توانا شدند. حميد با خوشحالي گفت: « خدايا شکر! بچّه ها دوباره نفس گرفتند. زنده باد حاج احمد! مي بيني چطوري آن همه خستگي را يکجا پر داد ؟!» فرصت نداشتم جوابش را بدهم داشتم با حاجي مي خواندم:
بايد من و تو اي برادر جان هم پشت هم باشيم و هم پيمان ... (5)
انقلاب، انقلاب، جان من تو را حامي
جاويد الاثر حاج احمد متوسليّان
اتوبوس روي سينه ي جاده، سريع جلو مي رفت و کوههاي سر به فلک کشيده ي کردستان را يکي پس از ديگري پشت سر مي گذاشت. نبرد فتح المبين با پيروزي تمام شده بود و حاج احمد براي ديدار دوباره و خداحافظي از ياران، دوستان و مردم مهربان مريوان، مي آمد. خاطره ي فتح دزلي، آزادسازي مريوان، پاوه، سنندج و ياد روزهاي پاکسازي کردستان، چيزهايي بود که حاج احمد را عاشق اين منطقه مي کرد و مردم اين منطقه را عاشق او.حاجي روي صندلي رديف سوم نشسته بود و صداي گرم و رسايش همه را سرشوق مي آورد: « انقلاب، انقلاب اسلامي، جسم من، جان من، من تو را حامي... » چنان حماسي و محکم مي خواند که همه بي اختيار با او هم صدا مي شدند: « انقلاب، انقلاب، ... »
انتهاي اتوبوس، روي صندلي هاي آخر، دو جوان بسيجي گرم صحبت بودند:
- « مي داني! هيچ کار حاجي بي دليل نيست، مثل همين سرود خواندنش. »
- البته سرود مي خواند تا روحيّه ي بچّه ها هميشه شاد و پرشور باشد، هم کسي فرصت غيبت کردن و شوخيهاي بي معنا را پيدا نکند.
آن دو نيز همراه بقيّه خواندند: ... « جسم من، جان من ... »
سرود حاجي به آخر رسيد، صداي صلوات دسته جمعي بچّه ها بلند شد. حاج احمد گفت: « حالا يکي از شما سرود بعدي را بخواند. ما هم براي همراهي آماده ايم. » (6)
اصرار پيدا کردن دوست
شهيد حاج رضا حبيب اللهي
در ايّامي که حاج رضا اصفهان بود به اتفاق به ملاقات يکي از برادران که مجروح شده بود؛ رفتيم نشاني را حاج رضا دقق نمي دانست و براي پيدا کردن منزل او، خيلي گشتيم، ولي پيدا نکرديم، من به حاجي گفتم: « اگر پيدا نمي کني، برويم بعداً نشاني را پيدا کن. »حاجي گفت: « به هر صورت شده، بايد منزل را پيدا کنيم. » آن روز با تلاش حاجي و سؤالهاي متعدد، بالاخره منزل برادر صداقت را پيدا کرديم و حاجي به ملاقات او رفت و برادر صداقت که اصلاً انتظار نداشت، بسيار خوشحال شد و اصرار حاج رضا براي ملاقات او و جديت وي در اين کار براي ما درس شد. (7)
پينوشتها:
1- تلّ آتشين، ص 205.
2- فرمانده قلبها، صص 99-98.
3- خودشکنان، صص 130-129.
4- خودشکنان، ص 133.
5- مرواريد گمشده، صص 34-33.
6- مرواريد گمشده، صص 50-49.
7- عاشق صادق، ص 79.
موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، همت، روحيه و اراده، تهران: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}